در تکرار بی رحم تقویم، دوباره به ایامی رسیدم که یاد آوری تک تک لحظاتش آزارم میدهد.

عزیز مهربانم، جانم به قربانت کجایی؟ دلتنگت هستم ؛ دلتنگ بویت، دلتنگ آغوشت، دلتنگ صدایت، دلتنگ...بگذریم حکایت  دلتنگی ام که پایانی ندارد.

مهربانم، شمرده ای که چند بهار است که بی تو آغاز میکنم؟!

میدانی چند سال است که بی تو تحویل میشود؟! اصلا سالی که بی تو تحویل شود مگر صفایی هم دارد؟ از همان سال هشتاد و چهار که بی تو تحویل هشتاد و پنجش دادیم، دیگر عید مزه نمیدهد.

جانم به قربانت، عید هم طعم خودش را می طلبد؛

طعم پدر را...

طعم خندیدن از ته دل را...

طعم برق چشمان مادر را...

طعم شادی خواهرکان را...

حال که تقدیر چنین بود و بار حسرت دیدارت را تا قیامت به دوش میکشم، میخواهم دعایم کنی که محتاج عطوفت همیشگی  پدرانه ات هستم. به رسم عشق و ادب،از راه دور سنگ مزارت را بوسه باران میکنم.

 همه پدران و‌مادران آسمانی را مهمان فاتحه ای کنیم